
قلمرو تخيّل در شعر بسيار گسترده است و همين، اهل ادب را ناچار كرده كه اشكال گوناگون آن را در شاخه هاي مختلفي گنجانده و جداجدا بررسي كنند. البته قدماي ما در اين تقسيم بندي ها و جدولسازي ها زياده روي كرده و به جاي بحث در ارزش هنري صورتهاي خيال، بيشتر توان خود را صرف ايجاد شاخه ها و اصطلاحاتي كرده اند كه گاه كمترين ارزش هنري اي ندارند. ما اين تقسيم بندي ها را تا حدي كه به ارزيابي هنري صورتهاي خيال كمك مي كنند مطرح مي كنيم و بس. از تشبيه شروع خواهيم كرد كه مادر بسياري از صورتهاي خيال است. صورتهاي خيال شامل:
تشبيه
تشبيه
منوچهري دامغاني در آن قصيده معروف خويش ميگويد:سر از البرز بر زد قرص خورشيدچو خون آلوده دزدي سر ز مَكْمَنبه كردارِ چراغِ نيم مردهكه هر ساعت فزون گرددْش روغن در بيت نخست، شاعر خورشيدِ هنگام طلوع را همانند دزدي خون آلوده دانسته كه سر از كمينگاه بيرون مي آورد. در بيت دوم نيز شاعر همان خورشيدِ طلوع كننده را با چراغي در حال خاموشي كه تازه در آن نفت ريخته اند و شعله اش هر لحظه در حال افزايش است، همانند دانسته است. به اين كار، تشبيه ميگوييم و ميتوان اين تعريف را برايش نقل كرد: "تشبيه يادآوري همانندي و شباهتي است كه از جهتي يا جهاتي ميان دو چيز مختلف وجود دارد.
اغراق
اغراق
عنصري در وصف اسير گرفتن محمود غزنوي سروده است: ز بس اسير كه در خام كرد شاه زمين بدان زمين نه همانا كه زنده ماند بقر مي گويد سلطان آن قدر اسير گرفت كه براي در خام كردن آنها گاو در زمين زنده نماند. او در اين جا اغراق به خرج داده يعني چيزي را بيشتر از حد واقعي آن تصوير كرده است. ممكن است اغراق در جهت عكس اين هم باشد يعني اندك نماياندن چيزي چنان چه در اين بيت خاقاني مي بينيم: هيچ اگر سايه پذيرد، منم آن سايه هيچ كه مرا نام، نه در دفتر اشيا شنوند قدماي ما، اغراق را بنا بر ميزان بزرگنمايي يا به عبارت بهتر، ميزان ممكن يا ناممكن بودن آن، دستهبندي كرده اند. اين تقسيم بندي همانند بيشتر تقسيم بنديهاي ديگر، كمكي به ما نمي كند چون آن چه در اغراق اهميت دارد، شيوه بيان است نه ميزان بزرگنمايي. ممكن است يك اغراق طبيعي و معتدل، طوري بيان شود كه پذيرفتني به نظر نيايد و بر عكس يك اغراق شديد، با يك بيان مناسب، قابل پذيرش باشد. مهم اين است كه شنونده، بتواند صورتِ اغراق شده حقيقت را در ذهن خود مجسّم كند. ظهير فاريابي در آن بيت معروفش در مدح قزل ارسلان مي گويد:نُه كرسي فلك نهد انديشه زير پايتا بوسه بر ركاب قزل ارسلان دهد
استعاره
استعاره
گفتيم كه تشبيه، بيان همانندي بين دو چيز است. امّا گاهي اين بيان همانندي آن قدر در ادبيات يك ملّت تكرار مي شود كه ديگر عامه مردم، به آن تشبيه عادت ميكنند و كار به يكنواختي ميكشد. يكي از كارهايي كه شاعران در اين شرايط براي پرهيز از تكرار و يكنواختي ميكنند، اين است كه مشبه را برميدارند و مشبهبه را مستقيماً در جاي آن قرار ميدهند. مثلاً در دوره هاي نخستين ادبيات فارسي، تشبيه "قد بلند" به "سرو" از تشبيهات رايج بوده است چنان كه رودكي در آن شعر معروفش ميگويد:مير، سرو است و بخارا بوستانسرو، سوي بوستان آيد همي ولي اين رابطه بر اثر تكرار آن قدر عادي شده كه مثلاً حافظ در قرن هشتم، حس كرده همان كلمه سرو كافي است و نيازي به ياد كرد مستقيم كسي كه قامتش به سرو تشبيه شده نيست:سرو چمان من چرا ميل چمن نميكندهمدم گل نمي شود، ياد سمن نميكند به اين كار، استعاره مي گوييم، يعني قرار دادن واژه اي به جاي واژه اي ديگر به شرط مشابهت بين آنها. استعاره در واقع شكل تكامل يافته و فشرده شده تشبيه است.
تشخيص
تشخيص
اين دو بيت از مرحوم سلمان هراتي، را ببينيد:پيش از تو آب، معني دريا شدن نداشتشب مانده بود و جرأت فردا شدن نداشتدر آن كوير سوخته، آن خاك بي بهارحتي علف اجازه زيبا شدن نداشت "جرأت داشتن" و "اجازه داشتن"، صفاتي مربوط به انسان هستند ولي شاعر آنها را به "شب" و "علف" نسبت داده است. به اين كار، يعني نسبت دادن صفات جانداران به چيزهاي بيجان، تشخيص مي گوييم. اين تشخيص، مصدر باب تفعيل است از ماده "شخص" و معناي آن "شخصيت بخشي" مي شود. ما در كتابهاي بديع و بيان قديم، چنين تقسيم بندي و عنواني نداشته ايم و ادباي ما، اين صورت خيال را در حوزه استعاره بررسي مي كردهاند. گاهي هم شاعر نه به اشياء بيجان بلكه به حيوانات، صفات انساني مي بخشد و يا اشياء بيجان را نه انسان بلكه صرفاً يك جاندار مي بيند. حتي در مواردي از حدود اشياء مادي فراتر مي رود و پديده هاي ذهني را شخصيت مي بخشد. در اين پاره از شعر "صداي پاي آب" سهراب سپهري، تشخيص در "تنهايي"، "شوق"، "حس" و "فكر" ديده مي شود:گاه تنهايي، صورتش را به پس پنجره مي چسبانيد.شوق مي آمد، دست در گردن حس مي انداخت.فكر، بازي مي كرد.
مجاز
مجاز
اين چند سطر شعر از محمد رضا عبدالملكيان را ببينيد:حماسه چهارده ساله منبا پاي شوق رفته بود و اينكبا شانه هاي شهر برايم بازش آورده بودند در سطر سوم، نوع خاصي از تخيّل ديده مي شود. شاعر خواسته است شهيد مورد نظر را از انحصار يك كوچه يا محله بيرون بياورد و با اين كار، تعلق او را به همه شهر، روشن كند. اين زمينه معنوي، او را به سوي يك جايگزيني كشانده يعني گذاشتن شهر به جاي مردم شهر. به اين كار، مجاز ميگوييم. براي شناخت مجاز، ابتدا بايد حقيقت را بشناسيم. "حقيقت يعني...استعمال كلمه در همان مفهومي كه واضع لغت آن را به كار برده بي هيچ تصرفي در مورد استعمال آن." و به اين ترتيب، مجاز "استعمال لفظ است در غير معني حقيقي آن." به عبارت سادهتر، هرگاه واژه اي را در معنا به جاي واژه اي ديگر بياوريم، مجاز به كار برده ايم. اين هم نمونه اي ديگر از محمد علي بهمني، كه در آن، "حيله" و "اعتماد" به جاي "فرد حيلهگر" و "فرد اعتمادكننده" به كار رفته اند: زخم آن چنان بزن كه به رستم شغاد زدزخمي كه حيله بر جگر اعتماد زد ما گاه در گفتارهاي عادي و روزانه خود هم مجاز به كار ميبريم. همين جمله "سرتان سلامت باشد" نوعي مجاز در خود دارد چون معلوم است كه منظور از "سر"، خود شخص است.
حس آميزي
حس آميزي
ما پنج حس داريم و هر يك از اين حواس، با محسوس خاصي وابسته است; بينايي، شنوايي، چشايي، بويايي و بساوايي. ما بر پايه اين رابطه ها، دريافتهايمان از محيط را بيان مي كنيم مثلاً مي گوييم; "صداي زنگ را شنيدم" يا "سياهي شب را ديدم" يا "گل خوشبوست". تا اين جا، بيان عادي و طبيعي است چون هر حس با محسوس ويژه خويش پيوند دارد.امّا اگر بگوييم "فلاني صداي روشني دارد" ديگر اين ارتباط شكسته شده و صدا ـ كه شنيدني است ـ با روشن ـ كه صفتي براي ديدنيهاست ـ گره خورده است. به اين پيوند حسهاي مختلف، حسّ آميزي مي گوييم و اين هر چند در بيان روزمره هم كمابيش ديده ميشود، در شعر كاربردي ويژه و تأثيرگذار مي يابد. اين هم دو نمونه حس ّآميزي: ندارد پرده نيرنگ هستي جز من و مايي به هر نقشي كه چشمت وا شود رنگ صدا بنگر بيدل سخن از زندگي نقره اي آوازي است كه سحرگاهان فواره كوچك مي خواند فروغ فرخزاد
كنايه
كنايه
گاهي اتفاق مي افتد كه گوينده به دلايلي از بيان مستقيم حقيقتي پرهيز مي كند و سخني مي گويد كه در ظاهر به معنايي ديگر دلالت ميكند ولي به طور غيرمستقيم، به آن حقيقت اشاره دارد. مثلاً در بيان خسّت كسي ممكن است بگوييم "آب از دستش نمي چكد" و در باب افلاس يا ورشستگي كسي ديگر، اين عبارت را به كار بريم كه "فرش او جمع شد". اين هم يك مثال شعري از فردوسي، در آن جا كه كاووس شاه هواي جنگ با ديوان كرده و اطرافيانش چاره را در رايزني زال زر مي بينند :هيوني تگاور برِ زالِ سام ببايد فرستاد و دادن پيام كه گر سر به گِل داري، اينك مشوي يكي تيز كن مغز و بنماي روي اين گِل، همان "گِل سرشوي" است كه، با آن سر را مي شسته اند. مي گويد; "حتي اگر در حمّامي و گِل بر سر ماليده اي، كار را نا تمام بگذار و نزد ما بيا." هدف اصلي، در اين جا همان شتاب كردن است و اين كنايه فقط براي تأثير بيشتر لام به كار رفته است .
نقيض نماي
نقيض نماي
در اين چند بيت دقت كنيد هرگز وجود حاضرِ غايب شنيده اي؟من در ميان جمع و دلم جاي ديگر است سعدي گوش مروّتي كو كز ما نظر نپوشددست غريق، يعني فرياد بي صداييمبيدل فلك در خاك مي غلتيد از شرم سرافرازياگر مي ديد معراج ز پا افتادن ما رابيدلدر هر سه بيت، امور متناقضي با هم پيوند يافته اند و چيزهايي گفته شده كه در ظاهر نا ممكن به نظر مي رسد; "حاضرِ غايب"، "فرياد بيصدا" و "معراجِ از پا افتادن". مي گوييم در اين بيتها "نقيض نمايي" رخ داده است و از هر جهت كه ببينيم، يكي از ابعاد متناقض تصوير، خودنمايي مي كند. مثلاً "دست غريق" در ظاهر بي صداست امّا چون براي خواستن بلند شده، مي تواند از لحاظ معني، فرياد تلقي شود .
مدعا مثل اين است كه شاعر ادعايي مي كند و سپس آن ادعا را با مثالي شاعرانه به كرسي مي نشاند. سنايي مي گويد: تو علم آموختي از حرص، اينك ترس كاندر شبچو دزدي با چراغ آيد، گزيدهتر برد كالا مدعا و مطلب اصلي شاعر، ترس از علم بي تعهد است و براي اثبات آن، مثال مي آورد; همان گونه كه دزد چراغدار، در دزدي موفقتر است، انسان عالم نيز لغزشي شديدتر دارد. اگر شاعر مدعا را خشك و خالي بيان كرده بود، كلامش برتري خاصي نداشت و از حد يك نصيحت فراتر نمي رفت. مَثَلي كه آورده شده، نوعي استدلال شاعرانه با خود دارد و همين ما را به پذيرش وا مي دارد.
اشاره
اشاره
آن چه تانون درباره صورتهاي مختلف خيال گفتيم، حاصل ي تقسيم بندي ناگزير براي شناخت بهتر قابليتهايي بود ه براي ايجاد خيال وجود دارند. واقعيّت اين است ه عملرد خيال شاعران، محدود به صورتهاي شناخته شده نيست و همواره نمي توان خيالهاي ي شعر را با قاطعيت مرزبندي رد. گاهي در ي شعر، دو يا چند صورت خيال طوري درهم تنيده اند ه تفي و تشخيص آنها از هم، دشوار است. از طرف ديگر، بعضي از صورتهاي خيال با هم تداخل دارند چنان چه به درستي نمي توان گفت با دام ي مواجه يم. مثلاً در اين بيت خاقاني، اغراق و تشبيه توأم داريم آنشكسته دل تر از آن ساغر بلورينمكه در ميانه خارا كني ز دست رها
No comments:
Post a Comment